شهید حمزه بابایی در آبان ماه ۱۳۴۱ در خانوادهای مذهبی بعد از سیزده سال انتظار پدر و مادر پا به عرصه وجود گذاشت. در همین جا لازم به یاد آوری است که در سال ۱۳۴۲ بود که امام فرمود سربازان من اکنون در گهواره هستند و این برادر شهیدمان مصداق راستین این کلام امام است . او در سایه مهر پدر و دامان پاک مادر دوران طفولیت را سپری و پا به دوران تحصیلات ابتدایی نهاد . پس از طی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در سال ۱۳۵۷-۱۳۵۸ با اخذ دیپلم تجربی از دبیرستان امام خمینی فارغ التحصیل گردید و زندگی مبارزاتی وی از سال آخر دبیرستان در اوج گیری انقلاب اسلامیبا شرکت در تظاهرات دانش آموزی شروع شد. در این سال بود که شهید به همراه سایر دوستان مذهبی اش برای اولین بار شعار مرگ بر شاه را سر دادند و با این عمل ترس سایرین نیز ریخته شد . او پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان که همزمان با توطئههای شرق و غرب در استانهای حساس مانند سیستان و بلوچستان، کردستان، خوزستان، و شهر گنبد و غیره بود جهت مبارزه با ضد انقلابیون و توطئه گران و قاچاقچیان مواد مخدر و اسلحه ،توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامیمبارکه به سیستان و بلوچستان اعزام شد . در ایران شهر شهید بابایی و دیگران ، روزها علاوه بر ایفای نقش نظامی– سیاسی خود به تبلیغ فرهنگ جمهوری اسلامیمیپرداخت و با شعار نویسی بر روی دیوارها و پخش اعلامیههای تبلیغاتی و غیره سعی داشت صدای انقلاب اسلامیرا به گوش مردم جهان و به خصوص اهالی محروم آن دیار برساند. عصر یکی از روزها که حدود ۲ ماه از ماموریت شهید میگذشت هنگام بازگشت به پادگان با خاموشی بی موقع و بی سابقهای مواجه گردید که بعدا متوجه میگردد استکبار جهانی به سر کردگی آمریکای جنایت کار و شوروی تجاوز گر و به وسیله نوکر سر سپرده خود یعنی صدام جنایت کار به میهن اسلامیایران از جنوب کشور حمله ور شده است و لذا برادر شهید به اتفاق سایر برادران مسئولیتشان سنگین تر میشود و در رابطه با تذکر دادن به مردم در مورد رعایت خاموشی به موقع و رعایت جهات امنیتی شبانه روز فعالیت میکرد و یک دم آرامش نداشت . سرانجام پس از اتمام سه ماه ماموریت پر ماجرا به مبارکه باز میگردد و این بار به یکی دیگر از استانهای محروم و پر آشوب جهت خدمت به جمهوری اسلامیایران و سرکوبی ضد انقلاب و بالاخره منافقین ماموریت مییابد و به دنبال این ماموریت شهید به کامیاران و به غرب کشور اعزام میشود و در طی این ماموریت به دلیل رشادتهای وی بارها از طرف فرماندهان خود مورد تقدیر قرار میگیرد.
شهید حمزه بابایی پس از سپری کردن ماموریت خود در غرب کشور به دلیل نیاز جبهههای جنوب به سوی جنوب کشور کربلای دارخوین میشتابد و در عملیات شکست حصر آبادان شرکت، و در این عملیات نقش بسیار مهمیرا ایفا مینماید و پس از پایان ماموریت به مبارکه باز میگردد و سپس مجددا برای شرکت در عملیات بیت المقدس راهی جبهههای جنوب میشود و در مرحله اول این عملیات دچار موج انفجار میشود و به مدت دو روز بی هوش میشود ولی با این وجود به نبرد بی امان خود ادامه میدهد تا این که بعد تثبیت مواضع از پیش تعیین شده با اصرار برادران به پشت جبهه انتقال میابد و پس از چند روز استراحت برای شرکت در مرحله دوم و سوم این عملیات مجددا عازم جبهه میشود و پس از مدت یک ماه از عملیات بیت المقدس باز میگردد و خود را برای عملیاتی دیگر به نام عملیات رمضان مهیا میسازد و در عملیات رمضان شرکت میکند و در مرحله اول این عملیات از ناحیه دست و پا مجروح میگردد و از بقیه عملیات رمضان به علت جراحت داشتن محروم میشود ولی تاب نمیآورد و برای عملیات والفجر مقدماتی عازم جبهههای جنوب غربی میشود و از طرف فرمانده تیپ قمر بنیهاشم (ع) به عنوان فرمانده گردان توحید از تیپ قمر بنیهاشم معرفی میگردد . الحق که به خوبی از عهده این مسئولیت بر میآید و تا قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی در منطقه رقابیه که میدانهای پاک سازی نشده از مزدوران بعثی مانده بود برادر شهیدمان در صدد بر میآید تا این مینها را خنثی نماید و از صبح تا عصر با عدهای دیگر از برادران به میدانهای مین میروند و مینهای حساس و پر خطر را خنثی نماید تا اینکه یکی از روزها مین (کاجی ) که بسیار حساس شده بود و کسی جراًت نزدیک شدن به آن را نداشت و از طرف دیگر خطر انفجار داشت برادر شهیدمان با رشادت تمام شروع به خنثی نمودن این مین نمود و وقتی که چاشنی را از مین جدا نمود چاشنی در دستش منفجر شد و دوانگشت دستش آسیب دید و در اورژانس همان منطقه مداوا گردید تا کمیبهتر شده و بالاخره در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود و ضربات سنگینی بر کافران بعثی وارد آورد و بعد از این مدت گردان را به منطقه زید آوردند و پس از مدتی گردان ماموریتش تمام شد ولی برادر شهیدمان هنوز در جبهه مانده بودو با دوستانش همچون شهید حاج علی محمد ضیایی در خط پدافند دو ماه دیگر ایستاد و دراین دو ماه شبها به کانال کنی به صورت تونل و روزها هم به مطالعه و کارهای دیگر سرگرم بود و علاقه زیادی به خط مقدم جبهه داشت بعد از دوماه که ماموریت ایشان به ۷ماه رسید بود به مرخصی آمد و دوباره برگشت و این بار بعد از چند روز که در اهواز بود به جمعی از برادران برای عملیات والفجر چهار به سنندج رفت و از آنجا به مریوان و در این موقع برادرمان در واحد طرح و برنامه بودند و در مریوان روزها به شناسائی منطقه دشمن میرفتند تا زمینه را برای عملیاتی گسترده فراهم نمایند و این کارشان تا یک ماه و نیم ادامه داشت تا اینکه کلیه نیروها را به منطقه آوردند و این برادر شهیدمان را به عنوان راهنمای گردان و معاونت گردان سلمان معرفی کردند و چیزی نگذشت که شب موعود شب دیدار مهدی شب عملیات فرا رسید و آنها به خط مقدم رفتند و عجیب که شب عملیات برادر شهیدمان خیلی خوشحال بود و همه را حیرت زده کرده بود عملیات شروع شد شهید بابائی در این عملیات زحمات زیادی را متحمل شد و دو روز بعد از عملیات براثر اصابت تیر و ترکش از ناحیه پا مجروح گشت که وی را به بیمارستان انتقال دادند و بعد از بهبودی به مشهد مقدس عزیمت نمود و مثل اینکه اینبار از امام هشتم خواهش کرد که شهادت را برایش از خدا طلب نماید و بعد از زیارت مشهد مقدس به جبهه بازگشت و باز هم به واحد طرح و برنامه رفت و در این مدت خدا میداند با چه زحماتی روزها را سپری کرد و خودش میگفت من سختی در جبهه را دوست دارم شاید خدا جهادم را قبول کند وی از افرادی بود که همش در صف نمازهای جماعت دیده میشد و بعضی از شبها که حدود ساعت ۲نصف شب ما اتفاقی از خواب بیدار میشدیم برادرمان را در حال گریه و راز و نیاز با معبودش میدیدیم و بعد از نماز شب به مسجد میرفت و خود را برای نماز صبح آماده میکرد و بعد از نماز صبح هر روز زیارت عاشورا میخواند و بعد از سه ماه در این گردان به گردان سلمان باز گشت و گردان را مجدداً سازماندهی نمود و از سنندج به منطقه رقابیه رفت و در آنجا بعد از چند شب عملیات پیروزمندانه خیبر آغاز شد و نیروها را به جزیره مجنون جنوبی آوردند و شهید درآنجا عاشقانه به کار خود پرداختند و پس از چند روز که نیروها را به خط مجنون آورده بودند در روز ۱۶/۱۲/۶۲ بود که پاتک عراق شروع شد و این برادر در این عملیات یک قسمت از خط پدافند را با مسئولیت خود حفاظت مینمود و با دلگرمیو شجاعت بسیار نیروها را سر میزد و به آنها روحیه میداد و در شب ۱۷/۱۲/۶۲ بود که یکی از برادران گفت آخرین وصیتم را به شما میکنم که مواظب بچههای مردم باشید و خلاصه روز سه شنبه ۱۷/۱۲/۶۲ ساعت چهار بعدازظهر بود که ترکش به سر وی اصابت نمود و مجروح گردید و در همین موقع بود که سرش هدف تیر قرارگرفت و تا چند لحظهای که زنده بود برادران اصرار داشتند که روی زخمش را ببندند ولی شهید میگفت اول زخمهای دیگر برادران را ببندید بعدا سراغ من بیایید و بعد از چند لحظهای با گفتن اشهد عاشقانه به سوی معشوق پرواز کرد و از این دنیای فانی به سوی جهان باقی شتافت یادش گرامیو راهش پر رهرو باد
به امید ادامه راهش